چیزی درون او می گفت : برو
سه شنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۲، ۱۰:۱۰ ب.ظ
می گفت :چقدر محدودیت...خسته شدم
بیرون از اینجا حتما دنیای زیبا تری هست
فکر رهایی بود که طنابی از بالا آمد
چیزی از درون به او می گفت:
برو
دنیای زیبا در انتظار توست
و خود را به طناب آویزان کرد
بالا رفت و بالا رفت...
از آب که بیرون آمد
همه چیز زیبا و جدید بود
اما لحظه ای... فقط لحظه ای...
و این آخرین نفسهایش...
ماهی بیچاره :تازه فهمیده بود که
در آب بودن محدودیت نبوده
بلکه همه ی زندگی او...
پ ن : جمهوری اسلامی نعمت است و من ماهی دریای این انقلاب
بیرون از اینجا حتما دنیای زیبا تری هست
فکر رهایی بود که طنابی از بالا آمد
چیزی از درون به او می گفت:
برو
دنیای زیبا در انتظار توست
و خود را به طناب آویزان کرد
بالا رفت و بالا رفت...
از آب که بیرون آمد
همه چیز زیبا و جدید بود
اما لحظه ای... فقط لحظه ای...
و این آخرین نفسهایش...
ماهی بیچاره :تازه فهمیده بود که
در آب بودن محدودیت نبوده
بلکه همه ی زندگی او...
پ ن : جمهوری اسلامی نعمت است و من ماهی دریای این انقلاب