دشت ها نام تو را می گویند کوه ها شعر مرا می خوانند
کوه باید شد و ماند رود باید شد و رفت دشت باید شد و خواند در من این جلوۀ اندوه ز چیست ؟ در تو این قصۀ پرهیز ــ که چه ؟ در من این شعلۀ عصیان نیاز در تو دمسردی ِ پاییز ــ که چه ؟
حرف را باید زد! درد را باید گفت! سخن از مهر من و جور ِ تو نیست سخن از متلاشی شدن دوستی است و عبث بودن ِ پندار ِ سرورآور ِ مهر
آشنایی با شور ؟ و جدایی با درد ؟ و نشستن در بُهت ِ فراموشی یا غرق ِ غرور ؟
سینه ام آئینه ای ست، با غباری از غم تو به لبخندی از آئینه بزدای غبار
آشیان ِ تهی ِ دست ِ مرا مرغ ِ دستان ِ تو پُر می سازند آه مگذار ، که دستان من آن اعتمادی که به دستان ِ تو دارد به فراموشی ها بسپارد آه مگذار که مرغان ِ سپید دستت دست ِ پُر مهر ِ مرا سرد و تهی بگذارد
مفید بود. چه حرفهای زیبایی دارند آقای لاریزاده.
راستی عیدتون مبارک
علی علی